علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

نیستم که ببینم ...

همیشه از این که همیشه ... همیشه  پیشت نیستم ناراحتم  صبح میرم و ظهر میام ... گاهی هم ظهر میام و باز عصر میرم نیستم که ببینم شیرین زبونی های  پسرم رو ...شیرین کاریهای نفسم رو دلم ابری میشه وقتی که تو دلتنگم میشی و... روزی که گذشت با خاله جون تنها بودی ... چون آقاجون اینا برای زیارت رفته بودن مشهد خاله جون بهم گفت که تو خوابیدی به این امیدی که من بیام و بیدارت کنم خاله میگه گفته من میخوابم مامانم بیاد بیدارم کنه ... اما تو زودتر از اومدنم بیدار میشی و با آه میگی مامانم نیومد خودم بیدار شدم وقتی اینا رو برام تعریف میکرد دلم داشت آتیش میگرفت اشک توی چشمام جمع شد و محکم بغلت کردم و توی خلوت خودم گریه کردم خد...
24 ارديبهشت 1393

خدایا چی میشه...

خدای مهربون چی میشه که هیچ بچه ای مریض نشه!! آخه این طفل معصوما چه گناهی دارند که باید مریض بشن ... نمیشه درد و بلاهاشون رو بدی به مامانشون... میشه به جای بچه ها ماماناشون مریض بشن توی این هفته ای که گذشت تب کردی ... تبی که 3 روز طول کشید ... دو دفعه دکتر رفتیم و هیچ مسکنی جواب نمیداد در آخر هم آنتی بیوتیک بهانه گیر شده بودی و دلت فقط بغل میخواست ... اونم بغل مامان... راضی به خوردن داروها نمیشدی ... اجازه پاشویه کردن هم نداشتیم .... شیاف گذاشتم که برایت عجیب بود ... با همان حال خرابت گفتی : دارین با من چیکار میکنین!! که اشکمو درآورد پسر خدا رو شکر الان بهتری و برایم دلبری میکنی خدای خوبم دلبرم را حفظ کن از بلایا ...
21 ارديبهشت 1393

اورناس

درگیری های روزمره مون کم بود که دانشگاه رفتن منم بهش اضافه شد خیلی دل دل کردم که برم یا نرم بعد از وقفه ای 6 ساله و هر سال ثبت نام و  قبولی توی دانشگاه و انصراف بالاخره با کمک و همفکری دوستان و همکاران و علی الخصوص بابایی تصمیم به رفتن گرفتم این دل دل کردنم هم فقط و فقط به خاطر تو بود تویی که من بی تو هیچم یکی از دلایل رفتنم هم فقط و فقط واسه خاطر خودت بود واسه خاطر آینده ات ... به عبارتی هر کاری که میکنم به خاطر تو کمی بیشتر از قبل سرم شلوغ تر شده و فرصت با تو بودنم کمتر ...ولی سعی میکنم وقتی که میام برات سنگ تموم بذارم ... امیدوارم ببخشیم تو هم خوب میدونی من کجا میرم و اونجا چیکار میکنم وقتی میرم دانشگاه ... اگر کسی ...
13 ارديبهشت 1393

دلت آروم شد

بالاخره فرصتی طلایی مهیا شد و اومدی اداره قبل تر ها هم اومده بودی اما کوچولو بودی و چیزی یادت نمونده اومدی و به همه اتاقها سرک کشیدی ... از همه جا سر در آوردی و من بجای کار همش دنبال شما می دوویدم وقتی صفحه نمایش مانیتورم رو دیدی  که عکس تو پس زمینه شه ... اینقده ذوق کردی که هر کس ازت میپرسید این کیه ؟ میگفتی این منم علی اصغر یه چیزایی هم بودند که برات تازگی داشت مثل پرینتر که چطور میشه کاغذ از توش درمیاد ... زودی هم یاد گرفتی که باید کدوم دکمه رو شفار بدی به قول خودت تا کاغذ بیاد بیرون حالا از وقتی که محیط اداره رو دیدی دلت آروم شده ... حالا میدونی اداره کجاست و من چیکار میکنم ... دیگه الحمدالله از گریه ها و بهانه های صبحگاهی...
9 ارديبهشت 1393
1